کارآفرینان پردیس بین الملل دانشگاه خوارزمی

وبلاگ گروهی دانشجویان کارشناسی ارشد کارآفرینی پردیس دانشگاه خوارزمی ورودی سال 1392

کارآفرینان پردیس بین الملل دانشگاه خوارزمی

وبلاگ گروهی دانشجویان کارشناسی ارشد کارآفرینی پردیس دانشگاه خوارزمی ورودی سال 1392

فال‌بین

سوار تاکسی تلفنی بودم، داشتم از خانه به دفتر کارم می‌رفتم. راننده محترمی که وظیفه جابه‌جایی مرا به عهده داشت، علاقه‌مند بود حرف بزند. من معمولا آدم ساکتی هستم، به‌خصوص داخل ماشین. با این حال، به خودم غلبه کردم و با راننده سر صحبت را باز کردم. گفتم: «چطورید؟ خسته نباشید! حال و احوال‌تان خوبه الحمدلله؟» ایشان گفت: «آقا چه حالی؟ چه احوالی؟!» گفتم: «الحمدلله ماشین‌تان که خوب است، سر و وضع‌تان هم مرتب و منظم است.» گفت: «نه آقا! ما چه آینده‌ای داریم؟ ماها که آینده‌ای نداریم…» سفره دلش باز شد. کل صحبتش و محور صحبتش، این بود که ما آخر و عاقبت‌مان چه می‌شود؟ به کجا می‌رسیم؟ همسرم چه می‌شود؟ بچه‌هایم چه می‌شوند؟… و شاید هم طبق عادت اغلبِ هموطنان ما، انتظار داشت که من با او همدردی کنم و برایش دل بسوزانم.


  

 


 

اما من خدمت این راننده عزیز عرض کردم: «ما الان کجا هستیم؟» ایشان فرمودند که ما الان در تقاطع شریعتی و میرداماد هستیم. گفتم: «ما نباید الان در شهر ری، در جاده شاه‌عبدالعظیم باشیم؟ فکر کنم که باید آن‌جا باشیم!» گفت: «نه آقا! شما گفتید شریعتی، سر ظفر.» گفتم: «نه! چرا الان در مسیر شاه عبدالعظیم نیستیم؟» گفت: «خود شما فرمودید که می‌خواهید بروید شریعتی، سر ظفر!» گفتم: «من کی همچین چیزی گفتم؟» گفت: «وقتی زنگ زدید به دفتر!» گفتم: «چرا شما آمدید این‌جا؟» یکخورده به هم ریخت و گفت: «تعجب می‌کنم! شما خودتان گفتید شریعتی، سر ظفر!»
به ایشان عرض کردم: «ما الان در خیابان شریعتی، تقاطع میرداماد هستیم. چرا؟ برای این‌که من تصمیم گرفتم از محل زندگی‌ام بیایم به اینجا. به دفتر شما زنگ زدم و شما پذیرفتید که من را جابه‌جا کنید.» ایشان هنوز متحیر بود که من راجع به چه صحبت می‌کنم. گفتم: «۲۰ دقیقه پیش ما کجا بودیم؟» گفت: «مثلا… سه راه طالقانی بودیم. چطور مگر؟» پرسیدم: «چرا الان این‌جاییم؟» پاسخ داد: «آقا چه سوالی می‌فرمایید! خودتان گفتید برویم شریعتی، سر ظفر. الان هم در همین مسیر هستیم.» گفتم: «۵ یا ۱۰ دقیقه دیگر کجا خواهیم بود؟» گفت: «دفتر شما!»
به این راننده گرامی توضیح دادم: «چرا الان این‌جاییم؟ برای این‌که نیم ساعت، سه ربع پیش تصمیم گرفتیم بیاییم این‌جا. چرا ۵ یا ۱۰ دقیقه دیگر سر ظفر خواهیم بود؟ برای این‌که تصمیم گرفته‌ایم راه‌مان را ادامه بدهیم. این عین زندگی‌ست! زندگی مجموعه انتخاب‌های ماست. نه این‌که در زندگی شانس یا مشیت یا چیزهای دیگری که در اختیار ما نیست نباشد؛ این‌ها هم هست، ولی «ما» انتخاب می‌کنیم که کدام اتفاق را نگه داریم و کدام را ندیده بگیریم. آینده شما خیلی مشخص است! می‌خواهید آینده‌تان را پیش‌بینی کنم؟» ایشان گفت: «آقا مگر شما پیشگو یا فال‌بین هستید؟!» گفتم: «بله! شما احتمالا تا یک ساعت دیگر در دفتر خودتان خواهید بود.» گفت: «این‌که معلوم است! خب باید برگردم سرکارم.» گفتم: «همین است دیگر دوست عزیز! شما در این تاکسی تلفنی کار می‌کنید. وقتی مسافرتان را به مقصد رساندید، برمی‌گردید به آن‌جا. کاملا مشخص است. نیاز به رمل و اسطرلاب هم ندارد! دوست عزیز! زندگی هم همین‌طور است. آینده زندگی شما هم همینطور است.»
***
خوانندگان عزیز! خانم و آقای محترم! پدر و مادر عزیز! دخترم، پسرم! هر وقت خواستید از آینده‌تان باخبر شوید (شاید گاهی اوقات بخواهید تفننی فال قهوه یا چیز دیگری بگیرید یا پول اضافی دارید به فال‌گیر بدهید، به تشخیص و مصلحت خودتان است؛ ولی) قبول بفرمایید، باور بفرمایید که آینده‌تان را همین الان دارید ترسیم می‌کنید! با رفتارها و انتخاب‌های‌تان دارید آینده‌تان را می‌سازید. الان چه کار می‌کنید؟ محصولِ کاری که الان انجام می‌دهید، «آینده» شماست.
اگر بیکار و بی‌خیال نشسته‌اید، خُب آینده‌تان هم بی‌خیالی‌ست؛ بهتر از این نخواهد شد. اگر الان با برنامه دارید کار می‌کنید، منظم دارید کار می‌کنیدــ آن هم کاری که به آن عشق و علاقه داریدــ بدانید که آینده‌تان هم سرشار از عشق و کامیابی‌ست. این دنیا مزرعه‌ای بزرگ و حاصلخیز است که هر چه در آن بکارید، چند برابرش را برداشت می‌کنید. اگر در آن محبت بکارید، عشق درو خواهید کرد. اگر بیم بکارید، اضطراب درو خواهید کرد. اگر ترس بکارید، وحشت نصیب‌تان خواهد شد. هر چیز که بکارید، چند برابرِ آن را به شما خواهند داد. در مزرعه زندگی‌تان بذرهای خوب بکارید!
برای مزرعه چه فرقی می‌کند که شما در آن چه بذری کاشته‌اید؟ اگر گندم بکارید، خوشه‌های گندم را به شما خواهد داد که می‌توان از آن نان و خوراک زندگی تهیه کرد و اگر بر فرض خشخاش بکارید، گیاهی را به شما خواهد داد که می‌تواند برای تولید تریاک و تباه‌کردن زندگی‌ها استفاده شود. عزیزان من! درمزرعه زندگی‌تان بذر «امید» بکارید تا «موفقیت» برداشت کنید. «شجاعت» بکارید تا «امنیت و آسایش» بردارید. «مهربانی» بکارید تا «عشق» درو کنید. این تصمیم من و شماست که در مزرعه زندگی‌مان چه بکاریم.
من و شما نمی‌توانیم امروز هر کاری را که دل‌مان می‌خواهد بکنیم و هر احساسی را که داریم بیرون بریزیم، همه چیز را خراب کنیم و بعد بگوییم چرا آینده‌مان روشن نمی‌شود. کاری که الان می‌کنیم، اگر کار سازنده‌ای نباشد و با عشق انجام نشود، مسلما در آینده ما تغییری ایجاد نخواهد کرد و آن را بهتر از این نخواهد ساخت. شنیده‌اید بعضی‌ها می‌گویند: «از صبح تا شب کار می‌کنم، جان می‌کنم. اما زندگی‌ام همین است. هیچ تغییری نکرده! یک ذره هم بهتر نشده!» راست هم می‌گویند. واقعا از صبح تا شب کار می‌کنند. اما می‌دانید مثال این افراد شبیه چیست؟ مثل این‌که شما بروید سر جاده‌ای بایستید، به راننده‌ای پول بدهید و بگویید من می‌روم ته این جاده؛ و به انتهای جاده که رسیدید، دوباره به راننده یک ماشین دیگر پول بدهید و به سر جاده برگردید! مثلا فرض کنید هر روز کارتان این باشد که در میدان آزادیِ تهران سوار ماشین‌های کرج شوید و به کرج که رسیدید، سوار ماشین‌های تهران شوید و برگردید به میدان آزادی. ده میلیارد تومان هم که خرج کنید، فقط در یک حلقه بسته تهران ـ کرج در حرکت خواهید بود. این‌که بیشتر سوار ماشین بشوید، بیشتر پول خرج کنید، سریع‌تر بروید و… تاثیری در نتیجه ندارد. مگر این‌که خطی را که می‌خواهید سوار شوید عوض کنید، ماشین‌تان را عوض کنید و فرمان آن را به جهتی دیگر بگردانید. بعضی وقت‌ها، کارهایی که ما می‌کنیم عبث و بیهوده است، کم‌اثر است؛ خودمان را خسته می‌کنیم و نتیجه دلخواه را نمی‌گیریم. به جای این‌که بیشتر به این شکل کار کنیم و بیشتر خودمان را خسته کنیم، باید بایستیم و مسیر را عوض کنیم. تنها با تغییر مسیر و با نوآوری صحیح است که زندگی ما عوض می‌شود. اگر چنین چیزی را به عهده بخت و اقبال بگذاریم، بی‌شک آینده‌مان بهتر از اکنون‌مان نخواهد شد و زندگی‌مان را خواهیم باخت.
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد خیره سری را
درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را!
در هر جایی که مردمان آن فهمیده و سنجیده عمل می‌کنند، دنیا در اختیارشان است، کواکب در اختیارشان است، باران و سیل و مواهب طبیعت همه در اختیارشان و به سودشان است. جایی که مردمان آن چنین رفتاری را نیاموخته‌اند و همه چیز را به سرنوشت و مشیت و اقبال حواله می‌کنند، همه چیزِ این دنیا علیه‌شان است. خدای هر دو گروه یکی است! به هردو گروه عقل داده، به هردو گروه فهم و شعور و اختیار و آزادی داده؛ اما یک گروه از همه این‌ها استفاده میکنند و گروه دیگر چنین کاری نمی‌کنند.
بعضی‌ها دوست دارند همه چیز را گردن خدا بیندازند. بر فرض می‌گویند: «خدایا! من چه کاری کردم که این بلا را سر من آوردی؟» واقعا نستجیربالله خداوند من را انتخاب می‌کند تا این بلا را به سر من بیاورد؟ چنین چیزی نیست. این من و شما هستیم که باید آگاهی و توانایی خود را بالا ببریم تا بتوانیم هم ذات خداوند را به‌درستی بشناسیم و هم مسوولیت خود را در این جهان دریابیم. اگر این‌گونه شود، آن وقت زلزله و سیل را هم می‌توانیم اداره کنیم. در کشوری مثل ژاپن، حتی زلزله ۷ و ۸ ریشتری تنها آسیب‌های جزئی می‌زند و ممکن است چند نفری زخمی شوند؛ اما سریع همه چیز به حالت عادی برمی‌گردد و همه زندگی عادی‌شان را از سر می‌گیرند. ولی در کشوری دیگر، حتی زلزله ۴ ریشتری هم می‌تواند یک شهر را به همراه بخش عمده ساکنان آن با خاک یکسان کند؛ و اثرات اقتصادی و روحی‌ـ روانی سوء آن ممکن است تا سال‌ها ادامه یابد. چرا؟ برای این‌که این مردم خود را آماده نکرده‌اند. آگاهی و توان خود را بالا نبرده‌اند. ساختمان‌های‌شان را در برابر زلزله مقاوم نکرده‌اند. آموزش ندیده‌اند که در موقع زلزله، چگونه رفتار صحیح را انجام دهند تا کمترین آسیب را ببینند.
***
به جای این‌که چرخ نیلوفری را نکوهش کنیم، به جای این‌که دیگران را مسبب بدبختی‌های خود بدانیم، بایستیم، مسوولیت بپذیریم و هم‌اکنون، از همین لحظه، عزم خود را برای ساختن آینده‌ای بهتر برای خودمان و دیگران، جزم کنیم. باور کنید که ساختن یک آینده خوب به همین سادگی‌ست. اگر شما بخواهید به جای شمال به غرب بروید، نیاز نیست خودتان را به زحمت و دردسر بیندازید. کافی‌ست فرمان ماشین را قدری به چپ بگردانید تا در مسیر صحیح قرار بگیرید. آینده شما، در گرو تصمیم و انتخابِ اکنونِ شماست. بسیاری از آدم‌ها، حاضرند زندگی خود را تباه کنند و سال‌ها در مسیر غلط بروند؛ اما لحظه‌ای نمی‌ایستند تا یک «تصمیم درست» بگیرند.
ما می‌توانیم به راحتی و به سرعت آینده‌مان را بسازیم! فرض کنید زندگی ما یک تابلوی نقاشی‌ست. هر کدام از ما هم نقاش زندگی خود هستم. قلم‌موهای مختلف داریم: پهن، باریک و… رنگ‌های مختلف داریم: قرمز، آبی، طلایی، سبز، سیاه، قهوه‌ای، صورتی و… اگر من قلم‌مویم را مدام در رنگ سیاه بزنم و روی تابلو بکشم، چه به دست خواهم آورد؟ سیاهی! آیا درست است که بگویم زندگی من همه‌اش بدبختی‌ست و آینده‌ای ندارم؟ خودم انتخاب کرده‌ام که به تابلوی زندگی‌ام رنگ سیاه بزنم؛ پس خودم مسوول سیاهی‌های زندگی‌ام هستم. اما اگر تصمیم بگیرم رنگ آبی بزنم، زرد بزنم، سبز بزنم، گُل‌بهی بزنم، صورتی بزنم… از این همه رنگ‌های خوب استفاده کنم و آن‌هایی را که دوست دارم روی تابلویم بزنم، آینده‌ام نیز به همان رنگ‌ها در خواهد آمد. دیگر سیاه نخواهد بود، رنگی و دل‌انگیز میشود؛ چون من انتخاب کرده‌ام که چه رنگی به تابلویم بزنم و با آگاهی، از رنگ‌های خوب و شادی‌بخش استفاده می‌کنم.
شاید چنین رویکردی به زندگی و آینده، کمی ساده‌اندیشانه به نظر بیاید. ولی دوستان عزیز! باور بفرمایید به مقدار زیادی، تکرار می‌کنم: به مقدار زیادی؛ آینده زندگی شما نتیجه رنگ‌هایی‌ست که امروز انتخاب می‌کنید.
اگر امروز شاد هستید، اگر امروز پر از احساسات و افکار مثبت هستید، اگر امروز امیدوار و پر از شوق هستید، به احتمال خیلی زیاد فردا شما شاد و مثبت و امیدوار خواهید بود؛ آینده‌تان روشن‌تر خواهد بود.
اما اگر امروز غمگین و ناراحتید، اگر امروز منفی هستید، به احتمال خیلی زیاد آینده‌تان هم تکرار امروز خواهد بود. در مزرعه زندگی‌تان بذر ناامیدی کاشته‌اید، چطور می‌توانید امید درو کنید؟ به خودمان بیاییم، خودمان را باور کنیم و از اختیاری که به ما داده شده، به‌درستی استفاده کنیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.